او را نمیشناختم. شنیدم جوان بود و دو فرزند کوچک داشت. بیشتر متأثر شدم. وقتی خبر فوت او را بر اثر تحمل یک دوره بیماری شنیدم، حدس زدم که درگیر سرطان بوده است. دلم میخواست همسرش را ببینم و از او به خاطر همه رنجهایی که این مدت کشید، تشکر کنم. کائنات یاری کرد و صفحه اینستاگرام او را پیدا کردم. خاطرم هست که همان شب تقریباً همه ۹۶ پست او را خواندم و لایک کردم و اشک ریختم. خوب و جذاب نوشته بود. هم از رنجهای یک بیمار سرطانی و هم از رنجهای اطرافیان و هم از آمادگی و قوی بودن برای ترک دیار دنیوی. شاید هر پست او یک کلاس درس باشد. مرحوم حجتالاسلام مسعود دیانی در صفحه اینستاگرامش خود را طلبه، دانشجوی دکترای دینپژوه و علاقهمند به مطالعه و نقد و گفتگو معرفی کرده است. او دینپژوه و مجری تلویزیون بود که سرانجام پنجشنبه ۱۸اسفندماه، در ۴۱سالگی دارفانی را وداع گفت. دیانی که ۱۱ماه با سرطان مبارزه میکرد، ساده از روزگار درد و رنجهای بیماری خود نوشته است. از رفتن در دستگاه پت اسکن نوشته تا ترحم اطرافیان که بیشتر بر رنجهای او اضافه میکرد. ساده، اما عمیق نوشته که برای من به عنوان همپای بیمار سرطانی تلخ بود و توانستم آگاهی بهتری از رنجهای مادرم داشته باشم؛ موضوعی که شاید برای خیلیهای دیگر هم مفید باشد و بتوانند همراه و همپای بهتری کنار یک بیمار صعبالعلاج باشند، اما مهمترین درسنوشتههای او برای ما این است که بیمار را برای بیمار خود تبدیل به یک هویت نکنیم.
۱) جهان را از نوشناختن و تجربه کردن
جایی همان اوایل بیماری مینویسد: «روزهای اولینهاست؛ جاهایی که نرفتهای. آزمایشهایی که تا حالا ندیدهای و اسمشان را نشنیدهای. دردهایی که از آن تصوری نداشتی. این یعنی مثل کودکان جهان را از نو شناخت و پس از سالها روزمرگی و تکرار، اولینها را دید و تجربه کرد. مثل اولین نماز نشسته در همه زندگی. مثل اولین روز بغل نکردن دخترک به خاطر منع پزشکان.»
۲) به خودم تشر زدم جمع کن این بساط را
او خرداد ۹۱ و در همان اوایل بیماری از روزی که آزمایش خون داشت و به همراه همسرش راهی شده بوده، جملات جالبی نوشته است. درست در لحظات شلوغ آزمایشگاه که برای بیماران سخت واقعاً تحملناپذیر میشود، از دیدن کودکان و رنج آنها در کنار خود گویی احساس ضعف کرده و نوشته است: «به خودم تشر زدم جمع کن این بساط را»، در ادامه مینویسد: «ولوشدگیام را آنقدر که توانستم جمع کردم و به ادا درآوردن برای دخترکی ۵/۱ ساله مشغول شدم. دخترک به خنده افتاد. مادرش اجازه نداد دخترک ادامه دهد. نفهمیدم چرا. خسته و رنجور دخترک را برگرداند و روی پاهایش قفل کرد. چشمهایم را بستم. به چرایی این صحنه فکر کردم. از من بدش میآمد؟ اصلاً مرا ندیده بود، اما جوابی تلخ و گزنده ذهنم را آزار میداد. اگر قرار بود دخترک نباشد، نباید با خندههایش در دل مادر ریشه کند. بیمار رو به مرگ باید برای رفتن خانواده را مجاب کند. نه اینکه تازه دم رفتن دلبری کند و نمک بریزد.»
۳) بیماری را برای بیمار هویت نکنیم!
بعد از سپری شدن روزهایی که در خرداد ماه در منزل خود مراسم روضه میگیرد تا صرفاً به رنج بیماری فکر نکنند، به زبانی از اطرافیان گلایه میکند که بیماری را هویت بیمار نکنند. هفتم خرداد ماه ۱۴۰۱ مینویسد: «از یک جایی به بعد بیماری میشود هویت. از آنجا دیگر آدم دارای بیماری نیستی. بیماری هستی که نهایتش سابقهای هم پشت سر داری. آدم بیمار میشود بیمار.»
چقدر خوب از لباس بیمارستان نقد میکند و مینویسد: زشتترین و بیقوارهترین لباسهای دنیا را بر تنم کردند. انگار موظف بودند برای بیمار بدترین رنگها، جنسها و دوختها را انتخاب کنند که خدای نکرده یادش نرود بیمار است. گشاد و کج و زشت از این سو به آن سوی بیمارستان میرفتم. همه شیکپوش و آراسته و فقط بیماران بودند که همه چیز بر تنشان زار میزد.»
۴) همه چیز از تغییر نگاه آغاز میشود
در جایی مینویسد: بیماری آدمها را تنها میکند. دستکم بیماریهای خاصی که آدمها را در موقعیت مرزی قرار میدهد. تنهایی نه به این معنا که دیگران سراغی از تو نمیگیرند. نه. در کانون توجه قرار میگیری یا به تو محبت نمیکنند که غرق در مهر و محبت اطرافیان میشوی یا تغییر و حال و هوایت برای کسی مهم نباشد که میبینی مهم است. بسیار بیشتر از آنچه برای خودت مهم است که از جایی به بعد اصلاً مهم نیست.
تنهایی بیمار در موقعیتهای مرزی از تغییر نگاهش به دنیا آغاز میشود... اولویتهایش عوض میشود. ارزشهایش تغییر میکند. لذت و رنجشهایش دگرگون میشود. حساسیتهای عاطفی و اخلاقیاش از نو خلق میشوند. این یعنی جهان بیمار با جهان انسانهای سالم متفاوت میشوند.
۵) حریم بیمار را نشکنیم
دیانی در مقطعی به سرکار میرود و تلاش دارد از بیماری فاصله بگیرد و مینویسد: «بیماری نباید کار و شغل افراد را از آنها میگرفت، حتی با سرطان میشد و باید رشد کرد ولو مماس و سایه به سایه با مرگ. نه برای خود. برای همه دیگرانی که بعدها سرطان میگرفتند.»
مسعود دیانی در روایتی از روزهای شیمیدرمانی از پرسش و پاسخ خود با پرستار حرف میزند؛ پرستاری که تنها یک جمله از او میپرسد: «ناامید که نیستی؟»!
او مینویسد: «بیماری، حریم آدمها را میشکست. آدمها به خودشان اجازه میدادند به راحتی برای بیمار دستورالعملها و توصیههای اخلاقی، روانشناختی و معنوی تجویز کنند. انگار بیمار با ورود به جهان بیماریشان معرفت خودش را از دست داده بود. خودش نمیفهمید. دیگران باید به او میگفتند امید داشته باش. خدا هست و مرگ دست اوست.»
به اعتقاد او این سالمها هستند که خودشان را در موقعیت بیمار تصور میکنند و وحشت و مرگ آنها را فرامیگیرد و در نهایت جز ناامیدی و بیچارگی چیزی از بیماری نمیفهمند.
۶) مثل همیشه با او گفتگو کنیم
در آبان ۱۴۰۱ بعد از یک جراحی سخت، بسیار از تنهایی نوشته است؛ تنهاییای که نه صرف نبودن کسی باشد. اتفاقاً مینویسد در زمان بیماری خیلیها آمدند و رفتند و عیادت کردند، اما رابطه خود با دیگران را رابطه فرد بیمار و سالم توصیف میکند که صرفاً برای عیادت سراغ او میآمدند و گفتگوها در غیاب او شکل میگرفته است. تلخ است وقتی مرحوم دیانی مینویسد: در گوشیام انبوه پیام بود، اما مضمون همه حرفها با من یک چیز بود: بهتری؟ شکر. تمام تلاش من برای ادامه گفتگو با آدمها پوچ از آب درمیآمد. تا قبل از بیماری برای خیلیها گوش بودم. عقل خوبی بودم. سنگ صبور بودم. حرف میزدیم. درباره مرگ، زندگی. حالا من اصل جنس بودم. انگار سرطان واگیر داشت.
۷) ناگهان همه چیز عوض میشود
مرحوم دیانی مینویسد: «ناگهان همه چیز عوض میشود که کاش نمیشد. دنیا عوض میشود؛ با محبت، دوستیهای بیدریغ، با مهربانی آدمها، خانواده، خویش، رفیق، یار، نزدیک و دورها. ناگهان برایت آغوش محبت باز میشود. محبتی بیدریغ است و بیانتظار. بعضی نزدیکها که تحمل دیدن فروپاشی تن آدمها را ندارند. دور میشوند و میروند که نبینند و اوقاتشان تلخ نشود. دیدارها را به بعد از بازگشت سلامتیات حواله میدهند که تو اذیت نشوی. دروغ میگویند خودشان اذیت میشوند. یارها، اما میآیند حتی از دور، حتی اگر از قدیم کدورتی در دل داشته باشند یا از تو رنجیده باشند. چند روز بعد چشم باز میکنی، میبینی در کانون محبتهایی. میبینی آدمها دوستت دارند. برایت جان میدهند. برایت کارهایی میکنند که برای خودشان نمیکنند. از کار، فراغت، مال، آسودگی و تنها خواستهشان این است بمانی. آدمها فکر میکنند تو میل به رفتن داری. نمیدانند با تو چه کردهاند. دنیا را برایت بهشت کردهاند و رفتن را سخت و کندن را، همین.»
۸) دعا ستاره و نور است و جانافزا
دینانی جایی از دلخوشی به دعای دیگران مینویسد و دعا در حق خود را نور میداند و ستارهای در آسمان. دینانی مینویسد: «جانافزاترین تجربه در سرطان دعاست. دعای دیگران.»
او که رفت همسفره با خوبان است. خداوند به قلب همسر و فرزندان داغدارش صبر دهد، اما ما برای رنجهای همه بیماران، همین لحظه از اعماق دل خود دعا کنیم.